در کتاب “این داستان یک جورهایی بامزه ست” میخوانیم:
«داشتم خواب میدیدم. نمیدونم چه خوابی بود، ولی وقتی بیدار شدم حس افتضاحی نسبت به بیداری داشتم. نمیخواستم بیدار شم. وقتی خواب بودم خیلی بیشتر بهم خوش میگذشت و این واقعا ناراحت کنندهس. تقریبا چیزی مثل یه کابوس وارونه بود، مثل وقتی که داری کابوس میبینی و از خواب میپری و خیالت راحت میشه. منتها وقتی بیدار شدم کابوسم شروع شد.» «و این کابوس که میگی چیه گریگ؟» «زندگی» «زندگی یه کابوسه؟» «آره» دست نگه میداریم. حدس میزنم یه جور لحظهی کیهانی باشه. اووووووو، واقعا زندگی کابوسه؟ باید ده ثانیه وقت بذاریم در موردش فکر کنیم…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.