در بخشی از کتاب” ملاقات با جوخهی آدمکش”میخوانیم:
«روز کنسرت بهطور غیرمنطقی هوا گرم بود: چهلونُه درجه فارنهایت. و خشک، با اشعههای زاویهدار خورشید که خودشان را در چشمها فرومیکرد و سایهها را بهطرز عجیبی بلند کرده بود. درختهایی که در ژانویه شکوفه داده بود.حالا برگهای کوچک تازه داشت. ربکا دخترشان را در پیراهنی از تابستان گذشته چپانده بود که در جلویش عکس اُردک داشت. همراه با اَلکس به جمع زوجهای جوانی پیوستند که در راه خیابان ششم بودند.
کارا ـ آن در ساک حمل بچه جدید و در دستهای اَلکس بود. کالسکه در مکانهای عمومی ممنوع بود.
اَلکس داشت با موضوع چهطور پیشکشیدن کنسرت نزد همسرش سروکله میزد، اما در انتها به این همه فکر احتیاجی نبود: شبی که بعد از خوابیدن کارا ـ آن ربکا داشت تلفنش را چک میکرد، گفته بود: «اسکاتی هاوسمن… همون یارویی نیست که بنی سالازار برامون آهنگش رو گذاشت؟»
اَلکس انفجاری کوچک کنار قلبش احساس کرد: «فکر کنم خودشه. چرا میپرسی؟»
«شنیدم شنبه یه کنسرت تو فضای باز برای بزرگسالها و بچهها داره.»
«آها.»
«ممکنه یه راهی باشه که تو دوباره با بنی سالازار مرتبط بشی.» همسرش هنوز هوایش را داشت، با اینکه بنی استخدامش نکرده بود. و این در اَلکس احساس گناهی بهوجود آورد.
گفت: «درسته.»
«خب، پس میریم. چراکه نه. کنسرتش مجانییه؟»
با گذشتن از خیابان چهاردهم، آسمانخراشها محو شدند و نور مورب خورشید بالای سرشان پیدا شد که در فوریه هنوز خیلی کم بود.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.