پسری که با پیراناها شناکرد
پسری که با پیراناها شنا کرد
استن آخرین پشمکی را که به انگشتنش چسبیده بود لیسید.
رز کولی گفت: «بهت میگم کی مشکلاتت تمام میشن.»
استن گفت: «از کجا میدونی من مشکل دارم؟»
ـاز چشمات فهمیدم. اسمت چیه، مرد جوان؟
استن گفت: «استن!».
یه سکه بده استن!
بعد صدایش را آورد پایین و ادامه داد: «شجاع باش و بیا تو!»
استن از پلهی کاروان که بالا میرفت، برقی طلایی به چشمش خورد.
برق ماهیهای طلایی بود. همه در یک ردیف از قلاب آویزان بودند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.